دل نوشته های مامان
نمیدونم یه وقتایی که فکرشو میکنم میبینم بعضی اتفاق ها چه زود میگذره مثلاً از روزی که فهمیدم خدا یه فرشته کوچولو رو به ما هدیه داده تا امروز خیلی زود گذشته با همه اتفاق های خوب و بدش یه وقتایی باورم نمیشه که شما یه روزی تو دل مامانی بودی و من و بابایی برای دیدن شما لحظه شماری میکردیم چه الان که دیگه نزدیک البته نزدیک به یک ساله که مهمون خونمون شدی داری جلوی چشمامون قد میکشی و بزرگ میشی کارای جدید یاد میگیری حرفهای جدید ،حرکات جدید انقدر بلا شدی که نگو از وقتی گذاشتمت مهد یعنی از ٦ ماهگی مامان میگفتی ولی یه یک ماهی بعد ازاینکه رفتی مهد دیگه فقط زبون درازی و صداهایی مربوط به زبون درازی رو انجام میدادی اما الان که دقیقاً ١٠ماه و ٨ روزته کارای زیادی میکنی موقعی که چهر دست و پا میری وسط راه روی دست و پاهات می ایستی و زانوتو صاف میکنی به اصطلاح دروازه باز میکنی و از بین دست و پاهات مارو نگاه میکنی عاشقققققققتتتتتتتتتتتمممممممممم
یه هفته ای هست که خیلی بیقراری میکنی و صبح ها حالت تهوع داری و گلاب به روت بالا میاری و بالاخره معلوم شد بیقراریهات بابت چی بود اگه گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه دونه دندون خوشگل پایین سمت چپ الحمدلله حالت بهتر شده خدا کنه دندونهای دیگه ات راحتتر دربیاد و این همه اذیت نشی نازنینم برات اش دندونی پختم و بردم شرکت و خاله خوردن به همشون گفتم دعا کنن دندونهات راحت دربیاد و مزیض نشی و همه خیلی خوشحال شدن یه دندون مامان
مامانی فدات شه یه دونه من عاششششششششقققققققققققققققققتتتتتتتتتتتتتمممممممممممممم به همین غلظت