جوجو کوچولوجوجو کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

جوجه کوچولوی مامان

تاخير خيلي زياد

سلام نازنين هديه ناب خدا شرمنده ام بابت تاخير زيادم در رابطه با يادداشت اطلاعات مربوط به وبلاكت اما از اين به بعد تلاش ميكنم وقفه اي در اينكار نداشته باشم عروسكم ...
28 شهريور 1393

تاخير خيلي زياد

سلام نازنين هديه ناب خدا شرمنده ام بابت تاخير زيادم در رابطه با يادداشت اطلاعات مربوط به وبلاكت اما از اين به بعد تلاش ميكنم وقفه اي در اينكار نداشته باشم عروسكم ...
28 شهريور 1393

تولد عشق یکی یه دونه مامان و بابا

                                               سلامی به بلندی 365 روز به بلندی یکسسسسسسسسسسسسسسساااااااااالللللللللللل باورم نمیشه که یکسال گذشت  با خاطرات شیرین و تلخ البته همه روزای سال قشنگن وقتی تو جیگر مامان پیشمی حتی وقتی بغلتم میکنم دلم برات تنگ میشه ددددوووووووووووسسسسسسسسسستتتتتتتتتتت دددددددااااااااااااارررررررررممممممممممممم یه عالمه شما دردونه مامانی و بابایی الان یکسالته و ما به داشتن جواهری مثل شما به خودمون میبالیم هر روز از روز قبل شیطونتر وبامزه تر میشی و خودتو تو دل همه جا میکنی  ...
5 دی 1392

عشق یکی یه دونه مامان

عاشقتم دخترکم نمیدونی روز به روز که بزرگتر میشی چقدر شیرین میشی جدیداً چه کارایی که نمیکینی و مامانو حیرون خودت کردی جیگر دقیقاً از زمانیکه رفتی تو هفت ماه به راحتی و بدون کمک و تکیه دادن نشستی شیر خشک به هیچ وجه نمیخوری و فقط شیر مامان و غذاهایی که برات میپزمو با لذت میخوری اما با این حال خیلی چاقالو نشدی و خدا رو شکر از نظر قد و وزن مشکل خاصی نداری بازم خدا رو شکر که فرزندی سالم و تندرست به ما عطا کرده که اگر روز و شب هم شکرشو به جا بیارم بازم کمه به خاطر داشتن فرشته نازی مثل شما نازگلکم مامان دیوونته یه دونه من عاشق رقص و اهنگ و شلوغی هستی یه اهنگ هست از احسان پایه خواننده مورد علاقه بابایی که این علاقه به شما هم منتقل...
8 آذر 1392

مسافرت چالوس و نمک ابرود

سلام به دختر یکی یه دونم که فقط خدا میدونه مامان چقدر عاشقشه و میخوادش داری روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشی دیگه مثل قدیما تو ماشین اروم نمیمونی و موقعی که میخوایم بریم مسافرت یا حتی واسه گردش بریم بیرون پوست منو تو ماشین میکنی  ا   ولی باز با این حال انقدر جیگری که دلم واسه همین شلوغ بازیهاتم ضعف میره  وروجک مامان برای سوم مرداد من و شما و بابایی سه تایی رفتیم چالوس و ناگفته نماند که کلی هم خوش گذشت رفتیم تلکابین نمک ابرود . واقعاً جای فوق العاده و دیدنی ای بود و مهمتر از همه اینکه هوا هم ابری وخیلی لذت بخش بود   زمانی که رفتیم ساحل و شما برای اولین بار دریا رو دیدی عکس العملت خیلی ...
8 آذر 1392

یه عالمه اتفاق

سلام دخترکم باید ببخشید انقدر که دیر دارم اطلاعاتتو به روز میکنم خیلی از چیزا یادم نیست یا با تاخیر مینویسم ولی خلاصه وار برات مینویسم مثلاً تو این ماه خاله زهرا تو یه موسسه موقتاً مشغول به کار شد و چندین بار هم به دیدن شما اومد و شما هم کلی از این قضیه خوشحال میشدی تو این ماه28خرداد مامانی و بابایی (بابا و مامان من) رفتن کربلا و اخرهفته یعنی30 خرداد خاله ها ودایی اومدن خونمون و جمعه رفتیم سد لتیان که خیلی هم خوش گذشت و کلی هم عکسهای خوشگل از شما گرفتیم که بعداً برات میذارم هفته بعدش رفتیم گرمسار که بابایی و مامانی از کربلا اومدن برای شما کلی سوغاتی های خوشگل اوردن  و بعد از اینکه برگشتیم هممون به سختی مریض شدیم بمیرم برای تو دخ...
8 آذر 1392

ماه مهمانی خدا

                                                  .. .. .. رمضان ماه میمانی خدا .. .. .. پس از طی شدن دو ماه پرخیر و برکت رجب المرجب و شعبان المعظم، ماه خدا از راه می رسد، ماهی که عبد به دنبال معبود و عاشق به دنبال معشوق می گردد. ماه باز شدن درهای رحمت الهی به سوی بندگان الهی و ماه میهمانی حضرت حق. تنها ماهی که خداوند متعال به خاطر شرف و برتری اش از آن در مصحف شریف خود نامبرده است، ر...
6 آذر 1392

عروسی

سلام به روی ماه دخترم عزیز دل مامان تو این ماه بازم یه عروسی داریم 16خرداد عروسی پسر عموی باباست و من به همین مناسبت برات یه لباس عروس دوختم که بپوشی و ناز بشی گلم الان امکان گذاشتن عکس ندارم اما در اسرع وقت این کارو میکنم کلی خانم شدی و کمتر بهونه میگیری ولی تو این روزی من داشتم اماده میشدم برای عروسی پوست خاله رو کندی کلی میخندیدی و با وجود خستگی زیاد نمیخوابیدی کلی شیطون شدی  و به محض اینکه به سمت تالار حرکت کردیم خوابت برد و تا یک ساعتم تو سالن خواب بودی جیگر خوابالوی مامان با لباس عروست یه تیکه ماه شده بودی که چشم همه بهت بود نازگلکم امیدوارم تو لباس عروسی خودت ببینمت عزیز دلم ماچ ماچ ...
6 آذر 1392

دل نوشته های مامان

نمیدونم یه وقتایی که فکرشو میکنم میبینم بعضی اتفاق ها چه زود میگذره مثلاً از روزی که فهمیدم خدا یه فرشته کوچولو رو به ما هدیه داده تا امروز خیلی زود گذشته با همه اتفاق های خوب و بدش یه وقتایی باورم نمیشه که شما یه روزی تو دل مامانی بودی و من و بابایی برای دیدن شما لحظه شماری میکردیم چه الان که دیگه نزدیک البته نزدیک به یک ساله که مهمون خونمون شدی داری جلوی چشمامون قد میکشی و بزرگ میشی کارای جدید یاد میگیری حرفهای جدید ،حرکات جدید انقدر بلا شدی که نگو از وقتی گذاشتمت مهد یعنی از ٦ ماهگی مامان میگفتی ولی یه یک ماهی بعد ازاینکه رفتی مهد دیگه فقط زبون درازی و صداهایی مربوط به زبون درازی رو انجام میدادی اما الان که دقیقاً ١٠ماه و ٨ روزته کار...
13 مهر 1392