جوجو کوچولوجوجو کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

جوجه کوچولوی مامان

روز بی نظیر پدر

سلام مامانی،حالت چطوره؟ امیدوارم در پناه خدا خوب باشی گلم. منو بابایی همش برای سلامتس شما دعا میکنیم که همیشه خوب باشی و یه کمی هم حواست به ما باشه .تو این ماه یعنی خرداد روز پدر هم هست روز باباهای مهربون که همیشه واسه بچه هاشون سنگ تموم میذارن ما هم برای همین واسه باباجون ها یه کادوی ناقابل گرفتیم و رفتیم دیدنشون و بابایی هم دست پر برگشت یه سری عکس هم دارم از سونو های شما و اتفاق های رخ داده که بعداً برات میذارم جوجه مامان   ...
4 مرداد 1391

ثبت اولین تصویر از شما

سلام بچه ی مامان ، الان ماه خرداده و ما برای سونوگرافی غربالگری با بابایی اومدیم که از همه نظر از سلامتی شما اطمینان پیدا کنیم بعد از اینکه کلی تو مطب معطل شدیم خانم دکتر کارمونو انجام داد و ازش پرسیدم میتونه الان تشخیص بده که شما عشق مامان و بابا دختری یا پسر و ایشون گفت اگه بتونه میگه که احتمال بیشتر رو به دختر بودن شما داد و من یه عالمه از اینکه شما سالمی خدارو شکر کردم که داره یه موجود کوچولوی ناز تو دلم رشد میکنه ...
4 مرداد 1391

روز قشنگ مادر

سلام عسل مامان، هنوز نمیدونیم دخملی یا پسر اما باید بدونی برای من و بابایی هیچ فرقی نمیکنه فقط از خدا میخوایم صحیح و سالم باشی  تو این هفته یعنی ٢٣/٢/٩١ روز مادر روز تولد حضرت فاطمه زهراست که تنها دخت پیامبرمون حضرت محمد(ص) ست و برای تولد این بانوی عزیز خدا سوره کوثر رو نازل کرد که برتری و مقام زن را به همه جهانیان اثبات کنه بابایی با یه دسته گل خوشگل تو این روز جلوی در شرکت منو غافلگیر کرد و چند تا عطر هم برام خریده بود کم کم داره حالم بهتر میشه و به وجودت عادت میکنم جیگر مامان بعد از چند وقت که حالم بد بود رفتیم خونه مامان بزرگ اینا و کادوی روز مادر رو بهشون دادیم و کلی کادو گرفتیم و برگشتیم خونمون نازنین من. ...
4 مرداد 1391

اثاث کشی به منزل جدید

سلام گل مامان، از وقتی فهمیدم تو داری میای پیش ما خیلی خوشحالم اما حالم خیلی بده طوری که بیچاره بابایی اگه نباشه نمیتونم خیلی کارا رو انجام بدم  تازه تو این وضعیت بابایی علاوه بر کارای خونه جدید (کابینت و نقاشی و تمیز کاریو..) داره اثاث های خونه فعلی رو هم جمع میکنه که زودتر جابجا بشیم دلم براش کبابه   با همه اینا ما درتاریخ ١٢/٢/٩١ روزی که سارا جون یکی از دوستام مامان کیان پسرشو دنیا اورد جابجا شدیم وای که چه روزی بود تازه شبش عزیز و باباجون (مامان و بابای بابایی) اومدن خونمون واسه کمک دستشون درد نکنه اگر نبودن معلوم نبود ما تاکی میخواستیم کارا رو تموم کنیم تازه شبشم از سرما یخ زدن طفلی ها  که ما مجبور شدیم تو این ماه بخاری ب...
4 مرداد 1391

صدای قلب عشق مامان

بعد اینکه جواب ازمایش گرفتیم با بابایی رفتیم دکتر و برام سونو نوشت و موقع انجامش یه عالمه اب خورده بودم و وقتی صدای قلبتو شنیدم انگار دنیارو بم دادن   دکتر گفت که شما الان ٤هفته و دو روزته و بعد از سونو بابایی فوری به عزیز(مامان بابا) زنگ زد و خبر دادو یه عالمه خوشحالی کردن منم به مامانی(مامان خودم) زنگ زدم و نمیدونی چقدر با خاله ها ودایی جیغ وداد خوشحالی زدن و بعدش رفتیم خونه خاله بابایی(خاله شهناز وبه اونها هم گفتیم و همه کلی تبریک گفتن .عزیز مامان خیلی خوش قدمی چون زمانی که فهمیدم شمار رو داریم با تحویل خونمون همزمان شد و خاله زهره میگفت مثل من میمونه چون باباجون اینا همزمان با تولدش خونه خریده بودن کلی دوست دارم جوجه طلای...
4 مرداد 1391

ورود جوجه کوچولو به زندگی من و باباش

سلام عشق مامان امروز ٤/٥/٩١ چهارشنبه است من به کمک یکی از دوستام سحر(مامان امیتیس) برات وبلاگ درست کردیم که بعدها که بزرگ شدی بخونیش. نمیدونی روزی که فهمیدم شما جوجه کوچولو تو دلمی چه حالی شدم این موضوع برمیگرده به حدوداً ٥ ماه پیش یعنی فروردین ماه که با بد شدن حالم نشونه هایی از وجودت تو دل مامان معلوم شد.درست تاریخ ٢٩/١/٩١ بود که با بد شدن حالم رفتیم دکتر و با دادن ازمایش اورژانسی همون روز دکتر بهمون با یه لبخند بلند  اعلام کرد که یه فرشته میخواد بیاد خونمونو به من و باباش لذت یه زندگی جدیدسه نفره رو بده .من که به حال خودم شک داشتم با گفتن این حرف دکتر لبخندبزرگی زدم که بابایی با تعجب بهم نگام میکردو بعد خودش یواشکی میخندید. ...
4 مرداد 1391