جوجو کوچولوجوجو کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

جوجه کوچولوی مامان

مهمونی خاله شهنازوخاله سمانه

سلام نی نی کوچولوی مامان از حالا به بعد یه کم بی قراری شبونه پیدا کردی و شبا دیر میخوابی و دست کم یه 1ساعتی گریه میکنی تا بخوابی و یعضی شبا واقعاً مارو میترسونی که نکنه خدای نکرده چیزیت شده باشه   به خاطر همین نتونستیم به عروسی پسر خاله بابایی که 18 بهمن ماه بود بریم ولی فردای اون روز رفتیم خونه خاله شهناز بابایی که برای رفتنشون به مکه آش پخته بود وبرای شما هم یه پیراهن خیلی ناز خریده بودند که خیلی به شما می اومد شب همونجا خوابیدیم و شما بازم ساعت 3خوابیدی وفردا ظهر رفتیم خونه خاله سمانه که یه دختر ناز داره النا جون شما رو خیلی دوست داره وبرای شما یه بلوز سرهمی خوشگل گرفته بود ماهم النا جونو خیلی دوست داریم وبرای هردوتاتون یه عاله بوس ...
27 ارديبهشت 1392

مهمونی خاله ها و گوشواره عشق مامان

سلام جوجوی مامان بعد از واکسنت که خدارو شکر به خوبی ازپسش بر اومدیم 7بهمن ماه خاله سارا(مامان کیان جون) خاله سحر(مامان امیتیس جون) خاله سمیه و خاله الهام از همکارای مامان اومدن دیدن نازگل مامان وکلی منم از دیدنشون خوشحال شدم   شما هم یه کم گریه میکردی که خاله سارا شما رو بغل کرد و راه میبرد و شما هم از به پشت بغل شدن کلی خوشت اومده بود و زحمت کشیدند یه عالمه هدیه های خوشگل برات اوردن که مارو شرمنده کردن بعداً عکس هدیه های قشنگتو برات میذارم جیگر خانم   اخر همون هفته با هم رفتیم گرمسار و یه شب شما تا ساعت 7 صبح نخوابیدی که حسابی مارو ترسوند   به خاطر همین همراه مامانی و بابا فرداکه 11بهمن بود شمارو بردیم دک...
27 ارديبهشت 1392

اولین صداهای جوجوی مامان

سلام به دخترک نازم سلام به روی همچون ماهت که هرروز داری شیرینتر میشی و تمام خستگی مامانو از شب زنده داری هات با یه لبخند قشنگ ازبین میبری   عزیز دل مامان تازگی ها یه صداهایی از خودت در میاری و میخوای صحبت کنی تا شیر میخوری هم سریع سرتو از روی بالش بلند میکندی که یعنی منو بغل کنین که دیگه از خوابیدن خسته شدم خلاصه کلی شیرین شده نبات مامان   ...
27 ارديبهشت 1392

دخترک ناز مامان منو ببخش

                                 سلام جیگرم شرمنده ام که تا امروز نتونستم به وبلاگت سر بزنم اما امروز از شرمندگی چند ماهه ی شما ناز نازی در میام دوست داره مامان یه عالمهههههههههههههههههههههههههه   ...
27 ارديبهشت 1392

40روزگی جوجه مامان

سلام به روی ماه دختری که داره زود بزرگ میشه و میخواد تو کارا به مامانش کمک کنه  عزیز مامان ما در این روز که مصادف شده بود با اربعین امام حسین به خونه عموی من که در این روز نذری میداد رفتیم که اکثر فامیل حضور داشتند و با دیدن شما به من و بابایی تبریک گفتن و کسانی هم که شما رو قبلاً دیده بودند گفتند که شما چقدر بزرگ شدیدو قیافتون عوض شده ولپالو شدید  شکموی مامان داری زود به زود شیر میخوری تا بزرگ بشی ناز نازی   البته باید بگم تو روز خوابیدی شب تا خود صبح بیدار بودی و ساعت 7 خوابت برد و منم داشتم از بیخوابی گریه ام میگرفت که مامانی به دادم رسید و کمکم کرد اما با همه این حرفا ناز نازی، مامان عاشقته و تو رو میپرسته ددد...
27 ارديبهشت 1392

عکسهای عشق مامان و بابا

  یه عکس 2تایی با بابا در روز دوم تولد تعجب عشق مامان اولین باری که خودم بردمت حموم که واقعاً عاشقتم چون تو حموم صدات در نمیاد و فقط به اطرافت با دقت نگاه میکنی جیگرم یه خواب عمیق و ناز اینجا جیگر مامانشششششششششششششششششهههههههه     دختر نازم بعد از یکماهگی تا ساعت 3یا 4 صبح بیداره و من و بابایی باید ایشونو راه ببریم تا اروم بشن و بخوابن این تصویر مربوط به راه رفتن شبانه و بیخواب کردن منه عزیزم و اما فردا صبح دخترم راحت میخوابه ...
19 دی 1391

1ماهگی مبینا جونم

سلام عشقم نمیدونی چه حالی دارم که شما فرشته کوچولو به خونه ما وارد شدی و به زندگیمون رنگ و بوی تازه ای دادی  شما فرشته ناز مامان و بابایی و ما به خاطر داشتن گلی مثل شما همیشه و در همه حال شاکر خداوند متعالیم دختر نازم  الان که دارم برات این مطالبو مینویسم از 5 دی ماه که یک ماهگی شما بود خیلی گذشته اما باید مامانتو به خاطر این تاخیر ببخشی  شمارو در روز 5 دی ماه که درست 1 ماه میشه که خدا شما رو به ما داده بردیم مرکز بهداشت برای قد و وزن که الحمدلله همه چیز عالی بود و وزن شما 4کیلو 600گرم و قدتون 55 سانت و دور سر 36.5 بود عزیزکم امیدوارم که همیشه تندرست و سلامت کنار من و بابایی باشی و با وجود گرمت زندگی ما رو پرهیجان تر کنی مامان...
19 دی 1391

شب یلدای نازگل مامان

سلام به روی ماه دختر قشنگم، حسابی سر مامانو با خودت گرم کردی جوریکه وقت انجام دادن خیلی از کارها رو دیگه ندارم  عزیز دل مامان برای بلند ترین شب سال که معروف به شب یلداست مهمون داشتیم که مهمونمون خاله بابا یعنی خاله شهناز بود البته یکی دیگه از خاله های بابایی هم قرار بود بیاد که متاسفانه به دلیل جشنی که داشتند موفق نشدالبته خاله سمانه یه دختر ناز و خوشگل هم به نام النا داره که خیلی دوست داشتیم در این شب با ما بود به هر حال اونروز بر خلاف همیشه که شما اروم میخوابیدی یه عالمه بی قراری کردی و بیشتر از همیشه بیدار بودی اما با این حال من به همه کارام رسیدم و در کل شب خوبی رو همراه مهمونامون و شما عسل مامان سپری کردیم شب یلدات مبارک ناز نازی...
19 دی 1391

عسل مامان

سلام نازگل مامان سلام جیگر مامان که دل مامانی واسه شما میتپه نمیدونی با شیرین کاری هایی که میکنی داری مامانو دیوونه خودت میکنی  عزیز دل مامان از موقعی که دنیا اومدی به مدت ١٠ روز خونه مامانی بودیم و انصافا برامون سنگ تموم گذاشتن.شبا که شما بیدار میشدی تا شیر بخوری مامانی کمکم میکرد تا شما بادگلو کنی که چه کار سختیه این آروغ زدن بجه  موقع خراب کاری کردنت انگار خودتم چندشت بشه لبهاتو جمع میکنی و قیافه میگیری بعد زودی گشنه میشی و شیر میخوری  موقع خواب همش با دستات قیافه های بامزه میگیری که دل مامان برات ضعف میره که عکس هاشو واست میذارم تا ببینی گلکم بعد از حمام روز ١٠ اومدیم خونه باباجون اینا چون شب به مناسبت ورود شما مهمونی...
19 دی 1391